سفارش تبلیغ
صبا ویژن
خداوند، روز قیامت به سه تن لبخند می زند :کسی که شبانه برمی خیزد و نماز می خواند، مردمی که برای نماز، صف می بندند ؛ و مردمی که برای پیکار با دشمن صف می بندند. [.رسول خدا صلی الله علیه و آله]
خاطرات یک حسن ابادی

فکرکنم حداقل تو دوران نوجوانی ماهاکمتربچه ای بود که به فکریه در آمد
مختصرکودکانه نبوده باشه بخاطراینکه ازپول توجیبی و این حرفا خبری
نبود.اصن معنی نداشت به بچه پولی بدندچون به زعم خودوالدین همه چی
برابچه البته بافکرطرزفکرخودشون آماده بود.

اگه ماپولی هم میدیدم درحد
رفتن برا خریدمختصر از بقالی هایی بودکه اونم تازه توخونه هابودودوسه
تایی بیشتر نبود.باتوجه به این مسائل بچه ها سعی می کردند یه راه درآمد
ولومختصربراخودشون داشته باشند.البته تابستون که می شد بعضی قالی
بافی میکردند وبعضی هم روزای اول یه جعبه چوبی میذاشتند بادوست تا
آدامس و بابادک و ...که البته کاسبی شون نمی گرفت و خودشون مصرفش
میکردند و بساط را جمع می کردند.

درست یادم نیست که سال دوم سوم
راهنمایی بودم یا اول دبیرستان که تصمیم گرفتم با اندک پولی که تابستون
از راه قالی بافی پیداکرده بودم دست به یه کار اقتصادی !بزنم.مثل بقیه
بچه ها از بساط کردن کنارکوچه که اصلاخوشم نمی اومدوکلا مال این کارا
نبودم تازه اونم مال تابستونا بود.

برا همین تصمیم گرفتم کانادا
بفروشم.اینم بگم که اونروزا به نوشابه زرد کانادا می گفتند و به
نوشابه سیاه پپسی میگفتند.بعدها کانادا به نوشابه تبدیل شد.اکثرا هم
کانادا را با کیک می خوردند نه سرمیزغذا و این کیک و کانادا یه میون
وعده برا بعضی از افراد بودبعضیا هم براپزدادن هر روزکیک وکانادا میخوردند
نه البته تو خونه هاشون بلکه در مغازه ودر انظار عمومی!تابه بقیه ثابت
کنند که توانایی خوردن کیک و کانادا دارند.

گاهی هم شرط می بستند که
یه کانادا را یه نفس سربکشند ومهارتشون در این زمینه را به رخ بقیه بکشند
بگذریم که مقدمه زیاد شد.رفتم منزل مرحوم رضا حسن کرم ویه جعبه
نوشابه خریدم.البته اونوقتا چیزی که خیلی با ارزش بود شیشه کانادا یعنی
همون بطریش بود.باید یه جعبه کانادا از خودم داشته باشم تا بتونم کانادا
بفروشم.

یه جعبه کانادا یعنی شیشه هاش با جعبه پلاستیکیش هزاروپونصد
تومن میشد و آبش هم 48تومان چون بیست و چهارتا توش بود دونه ای دو
تومن یعنی بیست ریال.البته هزار پونصدجعبه را فقط بار اول می دادیم
ودفعات بعد فقط پول به اصطلاح آبش را می دادم.خوب این کارکانادا
فروشی را باخریداولین جعبه کاناداشروع کردم.سه تا مشکل این شغل
جدید داشت یکیش این بودکه کانادای گرم خریدارچندانی نداشت وبا اون
یخچالهای نه یا ده فوت کوچک خونگی امکان خنک کردن کانادا نبود.دوم
مشکل شیشه کانادا بودکه هرکی کانادا میخواست با شیشه بهش نمی دادم
تا به خونه ببره باید همونجامیخورد چون اگه شیشه ش میشکست عزا
میگرفتم آخه هر کدومش تقربیاشصت تومن قیمتش بود.

معمولابرابردن
شیشه پول گرو میذاشتند که اونم کسی ازین پولا نداشت که مثلا شصت تومن
بذاره تا بعد شیشه را بیاره براهمین مجبور بودم بعضی مشتریها را ردکنم
بعضی هم شیشه آبلیمو یا ظرفی می آورند نوشابه را می ریختند توش میبردن
خونه که البته دیگه لطفی نداشت چون نه دیگه گازی داشت براشون و نه
اون لطف سرکشیدن شیشه نوشابه را.

مشکل سومش هم برا من قیمتش بود
ازونجاکه خیلی آدم حساسی بودم میترسیدم کانادا را گرونتر از مغازه ها
بفروشم ودونه ای بیست و پنج ریال یا به قول اونروزامون دوتومن ونیم
میفروختم که اگه شیشه ای گم نمیشد یا نمی شکست یه جعبه ش را که چهل
وهشت تومن می خریدم به شصت تومن میفروختم یعنی دوزاده تومن سود
ولی این تجارت بخاطر این مسائل دوسه ماهی بیشتر دوام نیاوردومجبورشدم
کنارش بذارم.فقط یه جعبه با بیست و چهارتاشیشه مونده بودبرام که اونم
باخفت و خواری فروختمش که خود فروش اون جعبه کذایی هم داستانی
داره که اگه بگم وقت گیره فقط همینا بدونیدکه پولش به اون صورت به
دستم نرسید و ازبین رفت و به این ترتیب اولین شکست و ناکامی را تو
دنیای اقتصاد و تجارت تجربه کردم و دیگه هم هرگزدست به کاراقتصادی
نزدم چون اصلا مال این حرفا نیستم...



کلمات کلیدی:


نوشته شده توسط حسن ابادی 91/1/22:: 10:54 صبح     |     () نظر